دختری هفت ساله کلاس اولی زنگ نقاشی
تو دفتر نقاشیش با چندتا خط ساده یه ادمکی رو کشید که رویه یه چیزی شبیه سجاده خوابیده
موقع نگاه کردن معلم به دفتر نقاشیا بود
همه بچه ها از درخت از طبیعت و حیوانات چیزایی کشیده بودن که در مهد یاد گرفته بودن
معلم اومد دفتر معصومه رو برداشت و نگاه کرد
گفت:معصومه جان این چیه؟ یه سجاده هستش اما چرا این ادمک دراز کشیده؟
معصومه با یه لبخند خیلی شیرین گفت: خانوم معلم من وقتی بچه ها همسایه
به خاطر نداشتن عروسک مسخره ام می کنن یا وقتی کفش پاره منو میبینن که پاهام
دیده میشه منتظر میشم بابا و مامانم بخوابن اروم میرم سجاده رو پهن می کنم ومی خوابم روش
اخه اونجوری حس می کنم تو اغوش خدا خوابیدم و همه چیز یادم میره
نظرات شما عزیزان: